-
اندوه محرم
جمعه 17 آبان 1392 19:18
اندوه محرم سال نو می شود؛ با بوی غم،آرایش پارچه های سیاه بر محله ها شست و شوی گریه ها نوای نوحه ها و روضه ها چه عید غم انگیزی،عید که نه عزا 1374سال می گذرد از آن روز از آن روزی که؛ عیدمان عزا شد،زندگیمان تلخ و جهلمان آشکارا چه بی رحمانه نبر 72 تن در برابر30هزار نفر هنوز می آید صدای گریه ها و زاری های زنان و کودکان دشت...
-
اندیشه
جمعه 17 آبان 1392 19:17
اندیشه گاه می اندیشم به چه می اندیشند مردم این شهر که همه از غم رفتن این ثانیه ها غم گینند گاه می اندیشم حصرت این ثانیه ها چه بهایی دارد به بهای یک عمر یک عمر می شود حصرت یک لحظه فروخت؟ گاه می اندیشم گاه می اندیشم که به عشق ازلی فکر کنم به گذشت،عشق،علاقه ونمی دانم چه وقت می شود پر شد از عشق از آرامش گاه اندیشه ی من تو...
-
برگ ریزان خزان
جمعه 17 آبان 1392 19:16
موضوع:برگ ریزان خزان از بین فصل ها زمستان را به خاطر سرمای استخوان سوزش می پسندم ولی اکنون که در پاییز به سر می بریم هوای پاییزی چنان مرا در بر گرفته که حتی بارش باران نیز از گرفتگی روح خسته ام کم نمی کند. گویی پایانی برای این دلتنگی ها نیست،مادرم می گوید؛ ((تا وقتی که اولین باران پاییزی نبارد هوای دل همچنان گرفته می...
-
پدر...
جمعه 17 آبان 1392 19:15
پدر... من از این بدی ها از این بی کسی ها از این دلشوره ها نمی هراسم.... خوبی تو برای تمام لحظات نفس کشیدنم کافیست...نوازش دستانت بر تمام دلشوره ها و بی کسی هایم دواست،آرامش است...چقدر دیر فهمیدم تو را دارم،چقدر دیر ارزش نوازش هایت را دانستم......نوازش دستانی که پر از حس پدر است....چقدر خوب است کسی را دارم به اسم...
-
؟
جمعه 17 آبان 1392 19:14
موضوع: ؟ دغدغه ی من شاید دغدغه نباشد،شاید فقط تک نقطه ی غریبی باشد ته خط برای آغاز یک سر خط،شاید همان پله های صعودی باشند که می برندم به نقطه ی وجود.... وجود آدمی......وجود انسانیت،راست گفته اند که آدم بودن آسان است ولی انسان بودن سخت و دشوار..... نمیدانم چگونه میتوانم مغر آشفته ام را آرام کنم و فقط بنویسم برای یک...
-
تصور کنید در خانه تنها هستید ناگهان صدای مهیبی میشنوید گفت و گوی درونی(مونو لوگ) به صورت انشایی بنویسید.
جمعه 17 آبان 1392 19:12
تصور کنید در خانه تنها هستید ناگهان صدای مهیبی میشنوید گفت و گوی درونی(مونو لوگ) به صورت انشایی بنویسید. اَه اَه معلوم نیست این پدر و مادر گرامی کجا غیبشون زده؟؟؟...انگار نه انگار که من بدبخت باید از این پسر گرامیشون مواظبت کنم....اونم چه پسر گل و گلابی!!!!اگه بابا نباشه یه ثانیه هم تو خونه بند نمیشه!!!ای بخشکی شانس...
-
برادر کوچک
جمعه 17 آبان 1392 19:10
برادر کوچک گفتند بزرگ می شود من هم به خیال بزرگ شدنش ،ثانیه ها را سپردم به امان خدا ،بزرگ شد ولی بزرگ تر از آن چیزی که می خواستم...برادری میخواستم تا دستش را بگیرم تاتی کند...برادری میخواستم خنده هایش همچون گذشته شیرین...برادری میخواستم تا بزرگش کنم،شاهد بزرگ شدنش باشم... ولی غافل شدم،غافل از آن لبخند ها،غافل از...
-
...
جمعه 17 آبان 1392 19:06
... در آسمان سرک می کشیدم برای یافتنش ولی بی نتیجه بود...پشت ابر ها پشت کوه ها نبود...بگویم تمام آسمان را زیر و رو کرده ام دروغ نگفته ام...آری همه اش گشتم و گشتم ولی نبود...بالاخره شب شد و من هم خسته کنار کنار دریای اشک هایم نشستم مثل دریای واقعی شور بود....شور شور انگار تمام شباهت من و دنیای واقعی دریای شورمان...
-
خنده و گریه
جمعه 17 آبان 1392 19:04
خنده و گریه سخت می خندم اما برای رضایت دیگران،آسان گریه می کنم برای رنجاندن خودم،هنوز یاد نگرفته ام آسان بخندم حتی برای دیگران،سخت می خندم سخت...می خندم به دنیایی از جنس خودم سخت....امّا آسان گریه می کنم برای خودم، غم هایم...نمی دانم چه فلسفه ایست ولی غم ناک است!!
-
آسمانی شدنت
جمعه 17 آبان 1392 19:02
آسمانی شدنت می خواهم دوباره چشمانم را ببندم و بگذرم ولی تو نمیگذاری،چرایش را نمی دانم...شاید هم تو فهمیده ای من می ترسم شاید...هیچکس نمیداند،یعنی تا این لحظه کسی نفهمیده است ولی اعتراف می کنم من از تلخی همیشگی حقیقت می ترسم....همیشه با چشم بسته از حقیقت گذر می کنم،اما انگار تو حالا فهمیده ای!!!تمام ترس و لرزم را جمع...
-
دل نوشته ای به یک کودک ناشنوا و نابینا
پنجشنبه 16 آبان 1392 11:51
بسم الله الرحمن الرحیم دل نوشته آری من تو را می بینم.آن لبخند های دروغین،آن چشمان بسته که منتظر بازگشایی هستند همه را از ته دل می بینم ودلی روشن که امید به آینده درونش را پر کرده. چه سخت ،چه دشوار وچه غمناک نشنیدن صداها ونه تصویر قابل تصوری از آنان میدانم چقدر سخت است. میخواهی چشمانت را باز کنی اما نمیشود؛میخواهی صدا...
-
حنما بخونین
پنجشنبه 16 آبان 1392 10:57
باحاله ها گفته باشم سر کلاس فیزیک بودیم که ناگهان وسط درس صدا های عجیب غریبی می آمد که البته فقط من می شنیدم صدای شکم بغل دستی ام بود . شکمش رو گرفته بود و صدای شکمش تشابه عجیبی به صدای یک ماشین که داشت از یه تپه بالا میرفت و یکدفه دنده خلاص می کرد داشت. یک دفه شکم من هم این جوری شد این ماشینه هم همش میخورد به تپه و...
-
پدرم...
پنجشنبه 16 آبان 1392 10:23
پدرم... پدرم کیست؟خوب پدر من است دیگر پ ن پ می خواستید پدر کوکب خانم باشد. خوب این کلمه یک سری مزایا والبته معایبی هم دارد. پدر مایه پول تو جیبی آدم است. پدرمانند سایه ای بالای سرمان قرار دارد و در مواقع سختی مراقبمان است. بله درست است من با پشت گرمی پدرم به اینجا رسیدم. اکنون که به این بخش رسیدیم می رویم سراغ معایب...
-
چشم های آبی که...
سهشنبه 14 آبان 1392 20:39
چشم های آبی که... یک جفت چشم آبی که روی تک تک وسایل اتاق می چرخید ،از میز تحریر کنار پنجره تا کمد دیواری قهوه ای شیک کنار در...از حالت چهره اش را گیجی را می شد فهمید گرچه به صورت غیر ارادی سعی در پنهان کردن آن کرده بود... یک جفت چشم آبی که روی تک تک وسایل اتاق می چرخید ،از میز تحریر کنار پنجره تا کمد دیواری قهوه ای...
-
حوصله ی قافیه ی مرگ ندارم
سهشنبه 14 آبان 1392 20:35
حوصله ی قافیه ی مرگ ندارم حوصله ی قافیه ی مرگ ندارم مرگ ندارم زندگی میکنم به اجبار مرگ میخواهم از ته دل ولی چه کنم مرگ بامن لج افتاده شقایق زندگی ام پرپرشده به بهانه چه زندگی کنم قایق شادی سالهاست بر دیواره ی ساحل مرگ پهلو گرفته من با قایق مرگ سفر میکنم به ساحل مرگ آری شادی من به مرگ ست امیدم هم به مرگ همدم تنهاییم...
-
اگر امروز آخرین روز زندگی شما باشد
شنبه 11 آبان 1392 21:01
اگر امروز آخرین روز زندگی شما باشد... آخرین روز امروز است.به گذشته می اندیشم.به گذشته،به روزهایی که در انتظار امروز لحظه ها را می شماردم،اما حال آخرین روز امروز است.به گذشته می اندیشم.به گذشته،به روزهایی که در انتظار امروز لحظه ها را می شماردم،اما حال اما حال که امروز فرا رسیده است حسرت آن روز ها را می خورم. لحظه هایی...
-
پس از موعد مقرر
جمعه 3 آبان 1392 11:39
داستانی: پس از موعد مقرر روز چهاشنته بودآخرین روزهفته ازنظرمدرسه ای ها ودو روز تعطیلی پشت سر هم.زنگ های اول تاسوم مثل فرفره گذشت ولی در زنگ چهارم به من ودوستم مرضیه مسئولیتی داده شد.درمدرسه ی ما 6 کلاس وجودداردواز هرپایه 2 کلاس ولی امسال از پایه ی اول 3 کلاس ثبت نام کرده اند.برای همین به جای 6کلاس 7 کلاس شده ایم به...
-
ما باید
جمعه 3 آبان 1392 11:37
ما باید باید گفت...باید اثبات کرد که "هستند آدم هایی که" برای آدم هایی که می خواهند باشند... باید گفت: هستند هنوز هم آدمهایی که در وجودشان انسانیت باشد.....باید اثبات کرد این را باید امروز که نشد فردا گفت به فرزندانی که در حصرت این آدمهایند و باید گفت: هنوز هم هستند آدمهایی که در نقاب آدم گرگی درنده بیش...
-
چه خوش بود...
جمعه 3 آبان 1392 11:35
چه خوش بود... یاد آن روزگاران بخیر که تو بودی....من بودم....تک و تنها در کوچه های غم زده.....یادش بخیر من این سر دنیا بودم وتو آن سر دیگرش.....یادش بخیر روزگار بی گاری ما....یادش بخیر آن زندگی های پر ستاره....یادش بخیر آن آرزوهای بی نهایت و کم ارزش....یادش بخیر آن خراب کاری های کودکانه....آن ترس های بچگانه....آن بازی...
-
رویایت چیست؟
جمعه 3 آبان 1392 11:33
رویایت چیست؟ نمی دانم رویایی داری یا نه؟ نمی دانم هنوز آنقدر سرگرم کارهایت هستی که فراموش می کنی رویا را یا نه؟ نمی دانم معنی اش را می دانی یا نه؟ رویا واژه ی غریبی است برای تویا نه؟ یا اینکه آنقدر در رویایی که فراموش میکنی واقعیت چیست؟ خُب کجایی معلوم کن!! اگر فراموش کرده ای؟ مشکلی نیست کمکت می کنم..... یادت است وقتی...
-
مهدی جانا
جمعه 3 آبان 1392 11:30
مهدی جانا مه کوچک است وکم نور خورشید هم که لوس است تو مهدی دلم باش آرام جان و یار بی ناز و منتم باش هجر تو درد سختی ست درمان آن تو هستی آری بیا و باش درمان درد سختم زخم عظیم دوریت گرفته جان و قلبم آری بیا تو مهدی مرحم بذار به زخمم چشمان نابینایم دنبال نور حق است آری بیا تو مهدی و نوری بده به چشمم کورم دلم گرفته آرام...
-
غایب عالم
جمعه 3 آبان 1392 11:27
غایب عالم همه دنیا میدونن جزتو غایبی ندارن برای اومدنت لحظه هارو میشمارن شاید امروز شاید فردا تو بیای دوباره اینجا در ها رو وا بکنی ظلما رورسوا بکنی دل ها رو شاد بکنی شادی رو آزاد بکنی
-
آزاد
جمعه 3 آبان 1392 11:24
آزاد رو ایوون خونمون دیدم یه پرنده زسنگ ظلم و ستم بال اون شکسته بال وپرش رو بسته ناله وآه داره آزادیش رو گرفتن قلبشو پینه بستن به جای قلب قرمز قلب سیاه گرفته امید دیگه نداره شادی دیگه نداره توقلب اون پرنده گرفته ناراحتی جای قشنگ خنده دلش طاقت نداره ظلم و ستم میباره ناراحتی جایش رو به شادی می سپاره نیست دیگه اون پرنده...
-
معجزه دستش گرفت
جمعه 3 آبان 1392 11:18
معجزه دستش گرفت دیده ام در شب زلطف تو بینا شده کوربودم چشم من زنور حق تو بینا شده کوربودم چشم من بر حقیقت بسته بود من نمیدیدم حقیقت در کجاست من نمیدیدم نور را نمیدیدم تاریکی را من قدم برمیداشتم در نا کجا آباد ها چشم میبستم به حق و نور و علم پا می نهادم در ظلم و تاریکی و جهل آری دست خویش در دست تاریک زمان می نهادم من...
-
یه سر آغاز
پنجشنبه 14 شهریور 1392 13:05
سلام این یه وبلاگه برای شاید آخرین یادگاری ما ها برای داستانای زندگی برای داستانای پیش رومون همیشه گفتم و میگم سرنوشت یه قصه ی ازپیش نوشته شدست ولی هزاران انشاب داره هر راهی رو که انتخاب کنیم داستانمون هم عوض میشه پس باید بهترین راها رو برای بهترین داستانمون انتخاب کنیم" کاش بفهمین زندگیمونو و درست ازش استفاده...