شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

چشم های آبی که...

چشم های آبی که... 

 

      یک جفت چشم آبی که روی تک تک وسایل اتاق می چرخید ،از میز تحریر کنار پنجره تا کمد دیواری قهوه ای شیک کنار 

  

در...از حالت چهره اش را گیجی را می شد فهمید گرچه به صورت غیر ارادی سعی در پنهان کردن آن کرده بود...  

یک جفت چشم آبی که روی تک تک وسایل اتاق می چرخید ،از میز تحریر کنار پنجره تا کمد دیواری قهوه ای شیک کنار در...از حالت چهره اش را گیجی را می شد فهمید گرچه به صورت غیر ارادی سعی در پنهان کردن آن کرده بود...

 

به خاطر شغلش که از آن هیچ چیز یادش نمی آمد...از وسایل اتاق فهمید خانه باید اعیانی باشد...ولی یادش نمی آمد چرا آنجا بود؟...روی تخت نیم خیز شد و دستش را به سوی قاب عکس روی میز کنار تخت دراز کرد...عکس خانواده ی 4نفره ای بود که همه شاد بودند  وآثار خنده را به وضوح می شد در چهره تک تک آن ها خواند...در عکس دختر 18 ساله ای با چهره ای گندمگون ،موهای فندقی و چشمان آبی نظرش را جلب کرد...چهره ی دختر خیلی برایش آشنا بود...کمی فکر کرد ولی یادش نمی آمد...با خودش گفت "حتما چشم های دختر که پر از شیطنت بود باعث شده فکر کند او را می شناسد..." آرام از روی تخت بلند شد و به سوی میز آرایش شکلاتی کنار دیوار رفت میخواست چهره ی خودش را ببیند...ست اتاق قهوه ای بود و همه چیز به صورتی بسیار ماهرانه ای در کنار هم چیده شده بود...از وسایل اتاق می شد فهمید اتاق ، اتاق یک دختر است...به چهره ی خود در آینه نگاه کرد...چندان تغییری نکرده بود اصلا آثاری از زخم یا حتی یک خراش کوچک روی پوستش دیده نمی شد...تعجب کرد که چه طور هیچ چیز از خودش یادش نمی آید ولی حتی یک اثر ضربه یا زخم در سرش دیده نمی شود...صدای در کمی اورا ترساند ولی سریع به خود آمد و بدون اراده گارد گرفت ولی آنچه دید تعجبش را بیشتر کرد و باعث شد کمی دست و پایش را گم کند...زن مسن تپلی با پوستی گندمگون و چشم های سبز.شباهت زیاد زن مسن به آن دختر داخل عکس باعث افزایش تعجبش شد...زن مسن سریع با لحن صمیمی شروع کرد به حرف زدن :

-       پسرم به هوش آمدی،الآن میگم کبری خانم  برات سوپ بیاره

-       ...

حرفی نزد...باز دوباره زن مسن گفت:

-       راحت باش ، فریال رفته مسافرت حالا حالا ها نمیاد

در ادامه ی سخنش زن مسن خطاب به دیگری سرش را به سمت در چرخاند و با صدای بلند گفت:

-کبری خانم ، کبری خانم

-بله خانم

-برای شهاب سوپ بیار

-بله خانم الان

روبه مرد چشم آبی که شهاب نام داشت گفت:

-       الآن میرم راحت باش مثل خونه خودته ، بابت فریال هم خیالت راحت گفتم که حالا حالاها نمیاد....فقط ببخش اتاق فرزاد کثیف بود خودت که میدونی چه بی نظمیه ....بقیه اتاقا هم یا تخت ندارن یا رو تختی...

و با عجله افزود:

-       فعلا

و از اتاق بیرون رفت...با رفتن زن مسن که نمی شناختش نفس عمیقی کشید...در توصیف زن تنها یک کلمه به ذهنش آمد "حراف"....رفتارش کمی عجیب بود مخصوصا در آخر گفت و گو...کمی ناگهانی عجله داشت در حالی که نه کسی او را صدا زد نه در ابتدا ی سخنانش استرسی به چشم می خورد...شاید منتظر کسی بوده؟شاید....فریال؟فرید؟...دو اسم ناآشنا به جمع مجهولات ذهنش اضافه شد....روی تخت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت...خانه عجیب...آدم های عجیب...اسم های عجیب...شاید داشت زیاد بزرگش میکرد و کاری نشده بود و در خانه خودش بود همراه با خواهر و برادر هایی که اسمشان فریال و فرید بود؟...و به یقین حافظه اش را از دست داده بود....

سعی کرد افکار مزاحم را از مغزش دور کند....نمی خواست حجم کوچکی از مشکلات دیوانه اش کنند....دوباره دستش را به سمت قاب عکس روی میز عسلی برد تا بلکه یکی از این آدم های عکس چیزی را یادش بیاورند که فراموش کرده بود...

صدای تق تق درزدن افکارش را قیچی کرد...خطاب به فرد پشت در گفت:

-       بفرما

زنی حدودا 55 ساله با لباس مخصوص خدمتکاران وارد شد...دست خدمتکار تقریبا پیر سینی ای بود و روی سینی چیز هایی که واضح دیده نمیشد چی هستند....خدمتکار سینی را روی میز گذاشت و با یک "با اجازه " آرام سریع از اتاق خارج شد یا بهتر بگویم خودش را به بیرون پرت کرد...بوی عطر سوپ مشامش را پر کرد...شکم خالی اش کم کم داشت اظهار وجود می کرد....قاب را سر جایش گذاشت و با یک دست سینی را روی پایش گذاشت...عطر سوپ چنان مست کننده بود که آدم سیر را وادار به خوردن می کرد چه برسد به او که 24 ساعت کامل بود حتی یک لیوان آب نخورده بود...قاشق را پر از سوپ کرد و قبل ازاینکه به داغ بودن سوپ فکر کند در دهانش فرو کند....خوشبتانه سوپ داغ نبود و گرمای ملایمی داشت...چند قاشق اول را با طمانینه خورد تا طعم سوپ را حس کند ...سوپ بسیارخوشمزه ای بود...قاشق های دیگر سریع پر و خالی می شدند...سوپ تمام شد ولی هنوز گرسنه بود شروع کرد به خوردن نان داخل سینی...

پس ازخوردن نان کمی از گرسنگی اش کاسته شد ولی هنوزهم گشنه بود....خودش هم از اینکه اینقدر گرسنه بود تعجب کرد...فکر کرد شاید به خاطر آبلیمویی بوده که برای باز شدن اشتها در سوپ ریخته بودند و بویش قاطی بوی خوب سوپ بوده است؟

حالا که گشنگی اش رفع شده بود کنجکاو تر شده بود...اول میخواست تمام اتاق را خوب برسی کند ولی وقتی حرف زن مسن را به یاد آورد که اینجا اتاق یک دختراست فکر کرد که شاید فریال دوست نداشته باشد کسی در وسایلش فضولی کند...

با این فکر از کنجکاوی منصرف شد و خودشرا روی تخت پرت کرد ...دست هایش را زیرسرش حلقه کرد و به سقف سفید زل زد....نه سقف چندان سفید هم نبود...توجه اش به لکه های قرمز رنگی که روی آن قسمت از سقف که دقیقا زیرش دراز کشیده بود جلو شد......لکه هایی که انگار پاشیده شده باشند....خوب دقت کرد

انگار داشت در هر ثانیه تعداد لکه ها بیشترمیشد...سوزشی را در دست راستش احساس کرد.....سرش را برگرداند از چیزی که دید فریاد زد 

 

 

میدونم الان خیلی تو کف میرین البته اگه بخونینش برا همین بقیه اش رو نمینویسم 

باشه برا بعد 

اگه وقت کردین نظر بدین چه جوری تمومش کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد