یک داستان کوتاه و غم انگیز :
مایکل شوماخر تعریف میکند
که یک روز مانده به مسابقات رالی سرعت انگلیس ،
برای راز و نیاز وارد یکی از کلیساهای لندن می شود
و در حالی که عبادت میکرده صدای هق هق پیرزنی را می شنود.
مایکل که به جوانمردی و پهلوانی معروف است نزدیک پیرزن میشود
و میگوید "واتس ده متِر ننه؟ ꜗ "
پیرزن که مایکل را نمی شناخته با گریه می گوید
که پسرش قرار است فردا در یک مسابقه رالی شرکت کند
که مایکل شوماخر هم در آن شرکت دارد و هیچ امیدی ندارد
که پسرش در مسابقه برنده شود.
مایکل با بغض می گوید
"دُنت واری هانی ، هی ویل بی عه وینر تومارو، دُنت کرای اُلد بِچ ꜗꜗ "
و بعد از کلیسا بیرون می رود.
روز مسابقه می رسد و
مایکل شوماخر به بهانه ی همراه نداشتن کارت سوخت
و خالی بودن باک بنزین از مسابقه انصراف می دهد.
اما متاسفانه پسر آن پیرزن هم در مسابقه برنده نمی شود ،
برنده مسابقه پیکانی میشود که یک پسر ده ساله و باباش توش نشستن ،
چون ماشین بابای اون سریع ترین ماشین دنیاست. هق هق