انگار آخرین پستو از موزه نگاه میکنم، بخشی از اثار باستانی شده، راستش هر از گاهی گذرم به اینجا میفته، خنده داره اگه بگم برام نوستالژیه، چون یه بخشایی از وجودم شرمگین میشه از خوندن پستا، خب راستش بزرگ شدیم انگار، بزرگ شدن هم اینشکلیه!
در زمان خودمون خیلی بدیع بودیم، وقتی با وِلی تو راه برگشت از مدرسه میرفتیم کتابخونه و با اینترنت اونجا پستایی که پنج شیش نفره تو برگه کلاسور نوشته بودیمو تایپ میکردیم و میذاشتیم و دعوامون میشد اسم کدوممون پای پست باشه، من یا وِلی؟
دقیق نمیدونم چیشد که وِلی از پیشمون رفت، ولی احتمالا اون بیشتر از بقیهامون حس جداافتادن داشته، میفهمی چی میگم؟ برای یه بچه کلاس دوم دبیرستانی خب باید حس بدی باشه، ته قلبم میتونم اعتراف کنم ما مهربونترین اکیپ دنیا نبودیم، گرچه شهرتش رو داشتیم.
بهار پارسال بود تو تعطیلات دانشگاه نشستم به تمیز کردن اتاق، همه برگهها رو نگه داشته بودم، حتی اون ورقههای نازک لغت نامه دهخدا که با شیطنت میکندیم و میدزدیدیم، ریختمشون بیرون، برام حجم زیادی از زباله بازیافتی بود، ولی خب خاطرات بازیافت نمیشن
من ده دوازده سال پیش ازینجا خیلی چیزا یادگرفته، یه بخش بزرگی از هویتش رو اینجا بنا کرده، یه زمانی کلیپ میگرفتیم، یادمه بعضی ویدیوهاش توی پوشه دانلود لپتاپم مونده بود، فرهادچاهکن، فیلمای اف چار، رمانای سمیه، اون تحقیق نا به فرجام تکدیگری، رمانای هارد مامان نفیسه، اردوها، و... ،اولش همگی توی ساختن اینجا شریک بودیم، کمکم دونهدونه کنارهگیری کردن، بزرگ شدن، شاید بخش عمدهاش حاصل تعامل من و مرضیه بود، آخی دفتر خاطرات هم رو میخوندیم، عجیب بود که پویایی خاصی داشتیم برای داشتن دفتر خاطرات، اون جملههای کپی پیستی دفتر خاطراتای اخرسال شاید بود که جرقشو زد، که مرضیه قسمم داده بود نخونشون، چه استرسای غریبی داشتیم، از امتحانای نوبت و مستمر، تا انتخاب شدن به عنوان اعضای المپیاد، تا کنکور حتی
دوست ندارم دوباره برگردم و کتابای سمپادو جلوم بذارن، ولی انگار تموم لحظاتشو زندگی کردیم، انگار همیشه تیکه کلام مامانم و معاون مدرسه تو گوشم زنگ میخورد تا تلاش کنیم "تک بعدی نباشیم"، و خوشبختانه نبودیم
راستش اره، هرازچندگاهی گذرم به اینجا میفته و لبخند میزنم، یادش بخیر، خیلی گذشته شاید 13-14سال، آدمای جمع مدام عوض شدن، یکی اومده یکی رفته
جدا از جمعی که دیگه جزوش نیستم، چه همه آدم، چقدر ازینجا با ادمای متفاوتی کانکت شدیم، کاش میشد دورهمی میذاشتیم، ببینم هرکی چقدر بزرگ شده، هرکدوم از نویسندههای اینجا اروم اروم توی دهه سوم زندگی به سمت سی سالگی حرکت میکنن، ازونایی که کامنت میذاشتن، و لینک میشدن چخبر؟ کجای زندگین؟
ولی امیدوارم چیزی که برای هرکسی به جای گذاشته به یه شکلی خوب و شیرین باشه
به سامانه ی ارتباط با ما خوش آمدید
mania: _miss.violet_
ada:adawong1378
melody: Nafis_smile
flw us
.
در خصوص ارتباط با ما :
اگه میخوای باما دوست شی عدد 1
اگه میخوای مارو لینک کنی عدد 2
اگه میخوای به ما کمک کنی عدد3
اگه عاشق منی عدد 4
اگه کاری نداری فقط میخوای کامنت بزاری عدد 5
اگه میخوای شمارتو بدی عدد 6
و برای ارتباط با عمه اپراتور عدد 7 رو کامنت کن
پریروزها مطلبی می خواندم درباره ی اینکه وقتی
بچه بودیم می زدند روی شانه مان و می گفتند شبیه بقیه نباش! همه خودشان را
از پشت بام بیندازند، تو هم باید بیندازی؟
بعدتر وقتی بزرگ
شدیم ماجرا برعکس شد، والدین، اقوام و دوستانی داریم که هرروز به ما می
گویند چرا شبیه بقیه نیستی؟ چرا مثل بقیه زندگی نمی کنی؟ چرا احساساتت٬
خواسته هایت٬ دنیایت شبیه بقیه نیست؟ چرا آدمیزادی زندگی نمی کنی؟
نمی
دانم تخیل، کجای آن سالها می آید سراغت ؟ کجای آن ماجرا شروع می کنی به
ترسیم و تصویر زندگی متفاوتی از دوستان و همبازی هایت؟ چه رویایی می بافی و
کدام سال می روی دنبالش تا شبیه بقیه نباشی؟اصلا ناظم و معلم یادشان هست
که صدبار گفته اند تو درس بخوان، تو گریه نکن، تو ندو، شبیه بقیه نباش؟حتما
نه، یک چیزی پرانده اند، می پرانند.و بعد فراموش می کنند.
می
دانید هیچکس مسوولیت این اتفاق را نمی پذیرد، این تنهایی بزرگ را که نمی
توانی شبیه به بقیه خوشحال باشی، عشق برایت معنی بزرگی دارد، هدیه های
معمولی خوشحالت نمی کند و چون شبیه بقیه نیستی زجر می کشی. همه ی ما این
درد را همراه خودمان می کشیم، حتی اگر یاد گرفته باشیم محض حفظ داشته ها
نقشی جدید را ایفا کنیم: شبیه دیگران بودن!
اما خودمان که
بهتر می دانیم، هم دروغ می گوییم،هم شبیه دیگران نیستیم ، هم تنهاییم، هم
درد می کشیم. و تنها کاری که می توانیم بکنیم این است :یک روز بچه ی هفت
ساله مان را بنشانیم روبرویمان و برایش توضیح بدهیم که شبیه دیگران بودن و
شبیه دیگران نبودن چه معایب و مزایایی دارد.به او حق انتخاب بدهیم.همین.
"آلما توکل
منبع:
http://almatavakollll.blogfa.com/category/1
علی: چی شده کفشت ؟
خانم دکتر: میخش زده بیرون ، هر کفش دیگه بود تا حالا انداخته بودمش بیرون... این یکی رو دلم نمیاد.
- رهاش کن بره رئیس !
+ یعنی چی؟
- هیچی ، یه رفیق داشتم همیشه هر وقت یه چیزی اذیتت میکرد میگفت رهاش کن بره... شرش کم میشه ! چرت میگفت البته ...
+ مخصوصا در مورد میخ کفش بدتره میره تو پای آدم !
- از اینایی بود که تو زندان هیپنوتیزم و اینجور چیزا یاد گرفته بود ؛ یدفعه من و سیما رو برد کافه ی دنیس !
+ سیما کی بود ؟
- سیما یکی از بچه های دانشگاه ...
+ دوستش داشتی؟
- مثلا .... خیلی شبیه مینا بود... همون دخترداییم که از تاریکی میترسید .
+ اون چی؟ اونم تورو دوست داشت ؟
- نمیدونم ...من هیچوقت هیچی بهش نگفتم ... من اینجوریم ...همیشه هر وقت باید یک کاری بکنم یدفعه اصلا هیچ کاری نمیکنم ... خلاصه رفتیم کافه دنیس ، فرید شروع کرد به هیپنوتیزم کردن تا این که نوبت رسید به من ، منو خواب کرد و بچه ها شروع کردن به سوال کردن .... همشون پیله کرده بودن که کیو دوست داری؟ .. منم هیچی نمیگفتم ...تا این که خود سیما گفت علی یه چیزی بگو! مهم نیست چی باشه یه چیزی بگو ... منم هیچی نگفتم ! گفت اصلا یه چیز بی ربط بگو ، بگو یه چیزهایی هست که تو نمیدونی...
+ گفتی؟
- نه ! هیچی نگفتم ...اینقدر هیچی نگفتم تا همه حوصله شون سر رفت ... از خواب بیدارم کردن
+ حوصله سیما هم سر رفته بود ؟
- لابد ... 6 ماه نکشید با محمود چاخان ازدواج کرد
+ لابد کلی هم حالت گرفته شد ... نه ؟... خوب انتظار معجزه داشتی ؟
- حالا کی گفته من منتظر معجزه ام ؟ میدونی امروز دفعه دومه اینو میشنوم ؟
+ خب پس یه کاری میکردی
- اصلا تو اگه بودی چیکار میکردی؟
+ من که صاف بهش میگفتم
- صاف بهش میگفتی؟
+ خوب آره ...مگه چیزه عجیبیه ؟...خب تلفنی بهش میگفتم
- تلفنی هم نمیتونستی بگی
+ چرا ...بیا ...الو ...سلام .. میخواستم یکم باهات حرف بزنم ...میخواستم از خودم برات بگم..یعنی راستش میخواستم بگم اون شب ولی نشد ...امممم...شاید حالا یه وقت دیگه...شاید اصلا دیگه پیش نیاد...به هر حال میخواستم بگم که ....
- دیدی نمیشه !!!
+ میخواستم بگم ... یه چیزهایی هست که نمیدونی..
از فیلم #چیزهایی_هست_که_نمیدانی ساخته ی #فردین_صاحب_الزمانی
خانم مشاور میگوید: گاهی اوقات برای خاموش کردن ذهن مجبوری از بیرون به آن حمله کنی. به این کار میگویند" حمله بیرونی" باید به ذهنت فرمان دهی که در همین حال حضورداشته باشد. در همین لحظه که زندگیاش میکنی. باید ذهنت را از دیروز و فردا رها کنی. باید از تمامی حسهایت کمک بگیری. میگوید باید از بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی و لامسهات کمک بگیری و مدام حس ات را نسبت به اشیایی که میبینی. بوهایی که حس میکنی، طعمهایی که مزه میکنی بگویی.
از مطب که بیرون میایم. شروع میکنم به تمرین. امروز اول پاییز است. هوا مثل دیروز خنک نیست. طعم دهانم تلخ است. هوا بوی پاییز را میدهد. .. از داخل ماشین چشم میدوزم به تکتک آدمهایی که خسته از ترافیک عصرگاهی در ماشینهای اطراف نشستهاند. شروع میکنم بلندبلند به تحلیل کردنشان. رنگ لباسهایشان را میگویم. اینکه چه حسی دارند و پیش خودم حدس میزنم چرا در این لحظه در این خیابان حضور دارند. مردی که کنار دست راننده در تاکسی بغلی نشسته زل زده است به من و لبهایم که از پشت شیشههای ماشین که بالا کشیدهام، مدام تکان میخورند و من بیخیال از آدمهایی که از کنارم میگذرند همچنان چشم میگردانم به روی تمامی ساختمانها، ماشینها، درختها و آدمهایی که بخشی از "حالایم" را تشکیل میدهند.
از جلوی مسجدی میگذرم. تابلوی سردرش را میخوانم. مسجد امام زمان. سالهاست که از جلوی این مسجد بدون آنکه نامش را بدانم گذشتهام. مثل غریبهای هستم که قدم به شهری ناآشنا گذاشته است. دارم سعی میکنم به کمک تمامی حسهایم این شهر و مردمانش را از نو بشناسم. خانم مشاور میگوید: باید به ذهن آشفتهات نظم و ترتیب دهی. باید افسار ذهنت را در دستت بگیری و آن را به راهی هدایت کنی که میخواهی.
و من برای مهار ذهنی که آرام و قرار ندارد جملههایی را بلندبلند میگویم:
خورشید در حال غروب کردن است. امروز اولین روز پاییز است. هوا مثل دیروز خنک نیست. طعم دهانم هنوز تلخ است.