ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سرمو به نشونه ی آره تکون بودم و سرمست از پیدا کردن یک دوست جدید باهاش دست دادم. باهم به سمت خونمون می رفتیم که نگاهم دختری رو نظاره گر شد.
دختر روی زمین نشسته بود
و به دیوار ی تکیه داده بود. پاهایش را جلوی شکمش جمع کرده بود و آرنج هایش بر روی زانوهایش جا خوش کرده بودند. در بین دو انگشتش سیگاری گداخته شده جا گرفته بود و سرنگی در نزدیکی او بر زمین خوابیده بود.
موهایش پریشاه در صورتش همراه باد می رقصیدند. لباس هایش نامرتب و خاکی بودند. شالش، موهایش و باد را همراهی می کرد و این بر پریشانی صورتم می افزود.
دختر با چهره ای درهم رفته با او چشم تو چشم شد. با چشمانی خشمگین او را کاوید و با خنده ای که بیشتر به پوزخند شباهت داشت، از او در اولین دیدارشان پذیرایی کرد.
به دوستش نگاه کرد و خود را بیشتر به او نزدیک کرد: آتنا اینجا که راه خوننمون نیست. بیا هر چه زودتر بریم.
آتنا لب گشود: کار دارم.
به سمت مغازه ای رفتند و آتنا یک کارت شارژ و دو تا شکلات خاص خرید که او تا به حال مثل آن ها را ندیده بود. آتنا یک شکلات را به سمت او گرفت.
آتنا: بیا بگیرش اینم اولین شرینی دوستیمون.
خندید و پاسخ داد : اولین شیرینی.
و با خوشحالی شکلات را در دهان گذاشت.
دختر در زیر صحنه ی خودنمایی ماه و ستاره ها که دیگر داشتند می رفتند مسافر کوچه ها بود. بالاخره تصمیمش را گرفت. به گوشه ای از پیاده رو پناه برد و بر دیواری تکیه داد. دیگر آسمان جایی برای درخشش ماه و ستاره نداشت زیرا خورشید به قلمروی خویش بازگشته بود.
نگاهش هم قدم دو دختر شد که با هم به سوی مغازه ای می رفتند.به یکی از دختر ها نگریست.چشم های خاکستری، موهایی مشکی لبانی قرمز و برجسته و پوستی شاد، با طراوت و روشن.
آینه را در جیبش گذاشت. لبانش دیگر زیبایی قبل را نداشتند و کبود می زدند.بینی اش هنوز همان فرم را داشت و چشمانش هنوز خاکستری بودند. موهای مشکی اش کم کم داشتند از زیر رنگ طلایی بیرون می آمدند.
وجودش سراسر خشم شد. که صدایی در گوشش پیچید.
- : بیا بگیرش اینم اولین شرینی دوستیمون.