ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
درود به همه ی شمــــا. وای جاتون خالی امروز مدرسه رو پیچوندم رفتم مدرسه ی خواهرم و یه عالمه با بچه های کلاسش بازی کردم و خندیدیم. خلاصه از بس بچه های خوبی بودن حسابی حال کردم. مخصوصا ستایش و مطهره و سحر خیلی باحال بودن. این داستان کوتاه رو هم زنگ هنرشون نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد. البته من تنها ننوشتم معلمشون کلمه های: دلقک و مرغک و کنیزک و باران و نسیم رو داد و گفت باهاشون داستان بسازیم منم اینو نوشتم. برین تو ادامه مطلب و بخونینش.
چشم هایش را به افق بی کران محو در مه دوخت. بوی خاک آمیخته با قطرات باران روانش را نوازش می داد. نسیم بهاری از میان تن لطیف برگ ها گذشت و با لطافتی بیش از پیش به سویش رفت و صورتش را طراوت بخشبد. قطرات اشک راه خود را از میان خستگی های صورت خسته اش پیدا کردند و زندگی کوتاهشان با چکیدن از چانه ی او پایان گرفت. ذهنش به گذشته پر کشید. آن دوران هاییکه با دلقک به این سو و آن سو می رفتند.
ناگهان صدای زن او را به خود آورد.
- : کنیزک باز تو کدوم سوراخ قایم شدی؟؟؟ مگه نگفتم حواست به بچه باشه؟؟؟ صداش کل خونه رو پر کرده.
از جاش پرید. اشک هاشو با پشت دست پاک کرد. به سوی بچه رفت و با بغل کردن بچه بهش آرامش داد. زن که دنیال بهونه برای غرغر بود، گفت.
- : تا وقت شام چیزی نمونده. اگه یه زمانی هم زیادی آوردین خدا رو قهر نمیاد شام درست کنی؛ من اعصاب ندارم بخاطر تو سر و صدا بشنومــــا.
- : چشم الان الان.
هل کرده بود و صداش می لرزید. می ترسید باز خبر ها به مرد برسه و بازهم مجبور باشه تا صبح با پوست کبودش درد و دل کنه.کودک رو توی گهواره اش گذاشت و به سمت حیاط پشتی رفت. در زندان پرنده ها رو باز کرد؛ در قفس پرنده هایی رو باز کرد مه الان باید توی طبیعت آزاد، آزاد می بودند ولی این قفس نفسشونو تنگ و پرو بالشونو بسته بود. مرغکی رو که از بقیه ی مرغ ها بزرگ تر معلوم میشد رو بیرون کشید و به سمت آشپزخونه رفت. جایی که برای انسان ها حیاتی و برای این پرندگان محلی برای پیوستن به آرامگاه ابدی بود .... .
صدای بهم کوبیده شدن در تموم بدنش رو به رعشه انداخت. مرد با آرامش وارد خونه شد چند لحظه ای سکوت. آرامشش قبل طوفان بود نه سکوت. تا چند ثانیه ی دیگه سرو صدای مرد تموم دیوارای خونه رو می لروند.
قلبش با هیجان به در و دیوار قفسه ی سینه اش می کوبید.فکری توی ذهنش جون گرفت؛ آره دلقک گفته بود امروز بند ها رو پاره می کنه و برای آزادی به ایستگاه راه آهن می ره.
صدای پاهای مرد به گوشش رسید. نگاهی به مرغ کرد و چاقو رو به سمتی پرت کرد. از در عقبی از خونه خارج شد و به سمت ایستگاه راه آهن دوید.مرغ رو رها کرد تا به اونم کمکی کرده باشه.
قطرات باران که همیشه براش دست نوازشی بر زخم های روح و تنش بودن، امروز براش مثل مرد صاحبخانه ظالم شده بودن. صدای داد و بیداد مرد صاحبخانه رو می شنید که تهدیدش می کرد ولی دیگه تصمیمشو گرفته بود. در هر صورت چیزی ازش کم نمیشد. یا فرارش مثمر ثمر میشد و به آزادی می رسید یا اینکه موفق نمی شد و زندگیش به حالت اول بر میگشت.
بالاخره به ایستگاه راه آهن رسیدو با دیدن دلقک نفسش جا اومد بعد از مدت ها لبخند شیرینی روی لب هاش جا گرفت و آینده جلوی چشمش روشن نقش بست که ناگهان درد شدیدی احساس کرد. گرمی حرکت مایعی رو روی صورتش حس کرد و کنیزک در برابر چشمان متحیر دلقک، با افتادن رو ی زمین جان داد و در پشت سرش هیکل پسر صاحبخانه پدیدار شد ..... .
آری کنیزک به هدفش رسید و آزاد شد اما به گونه ای دیگر .... .
???????
؟؟؟؟؟؟؟ یعین چی؟؟؟؟


××××
آغا نمردیمو تو فضای وبیه شهابیم دیدیم
آغا نکنه تو هم زدیم ها
بیاد یکی مارو جم کنه
مهتاب الللی تو ییی
هاهاهاها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟