شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

پس از موعد مقرر

داستانی: پس از موعد مقرر 

 

 

 

 

 

 

 

روز چهاشنته بودآخرین روزهفته ازنظرمدرسه ای ها ودو روز تعطیلی پشت سر هم.زنگ های اول تاسوم مثل فرفره گذشت ولی در زنگ چهارم به من ودوستم مرضیه مسئولیتی داده شد.درمدرسه ی ما 6 کلاس وجودداردواز هرپایه 2 کلاس ولی امسال از پایه ی اول 3 کلاس ثبت نام کرده اند.برای همین به جای 6کلاس 7 کلاس شده ایم به خاطراین کاریکی از کلاس های سوم  یعنی سوم 1 به داخل دبیرستان دخترانه رفته اند.آن روز به من ودوستم خانم وحید نیا گفت:(برگه های نمونه سوالات آزمون ریاضی را به کلاس سوم 1 در دبیرستان ببریدوبه بچه ها بدهید.) من ومرضیه از مدرسه خودمان بیرون آمدیم وبه دبیرستان رفتیم وقتی درحیاط دبیرستان بودیم مرضیه در پوست خود نمی گنجید چون من واو اولین باری بود که به دبیرستان دخترانه ی تیزهوشان قدم گذاشته  بودیم .وقتی به داخل مدرسه رفتیم ابتدا طبقه ی اول راگشتیم .

  

بقیه ادامه مطلب

ولی کلاس سوم 1 را پیدانکردیم وتصمیم گرفتیم برویم طبقه ی دوم وقتی به طبقه ی دوم رفتیم مانند طبقه ی اول همه جاراسکوت برداشته بود من ومرضیه جرئت نکردیم حرف بزنیم چون سالن کاملا ساکت بودانگار موجود زنده ای جز من و مرضیه درمدرسه نبود.ناگهان مرضیه سکوت راشکست وبا صدایی خجالت زده گفت: (مریم من دسشتشویی دارم )من هم روبه او کردم وگفتم: (عیبی نداره برو تومدرسه ی خودمون اونجا دستشویی های بهتری داره)مرضیه هم از خداخواسته شرو ع کر به دویدن به سمت مدرسه ی خودمان ودرحین رفتن بلند می گفت "مریم تو بالا منتظرم باش جایی نری منتظرم بمون تا من بیام باهم دیگه بریم ."من به حرف او اعتنایی نکردم.برای مدتی روی پله نشستم  ولی ناگهان ازطبقه ی پایین صدای پا آمد من هم از سر کنجکاوی به طبقه ی پایین رفتم .پس از پله ها پایین رفتم .وقتی به طبقه ی پایین رسیدم هیچکس را آنجا نبود حتا معاون ومدیر مدرسه .خبری هم از مرضیه نبودناخوداگاه داشتم نگران می شدم  که مرضیه ازپشت دیوار من را ترساند.حسابی جاخوردم .وقتی خوب نگاه کردم متوجه شدم که مرضیه تنهانیست وآیدا راهم با خودش آورده باتعجب از مرضیه پرسیدم :"مرضیه خودت کم بودی که آیدا رو هم با خودت آوردی آخه نگفتی که اگه خانم بفهمه که ما این باهوش رو هم باخودمون آوردیم چه بلایی سرمون میاره؟؟؟"

مرضیه بدون هیچ ترس و احساس نگرانی گفت:"وقتی رفته بودم دستشویی خانم معلم رو دیدم خانم به من گفت :"مریم کجاست ؟"وقبل از اینکه جواب بدم گفت:"نکنه مریم ازمدرسه بیرون رفته؟آره آره "ناگهان چشمم به آیداکه پشت سرخانم در حیاط مدرسه ایستاده بودافتاد.آیدا با اشاره  از من پرسید  کتاب کارزبانم روآوردم یانه منم باسربه او پاسخ دادم آره که ناگهان خانم معلم از کوره دررفت وگفت :"مرضیه دستت دردنکنه که حقیقت رو به من گفتی الآن زنگ میزنم به خونه ی مریم وهمه چیز رو به پدر و مادرش میگم ولی توتنهانرو برگه ها سنگینه زود خسته میشی "ونگاهی به پشت سرش انداخت  آیداکه هنوزایستاده بود رو صدا زد وازش خواست تابامن بیاد وکمکم کنه آیدا هم از خدا خواسته قبول کردبا من بیاد من هم نتونستم واقعیت رو به خانم معلم بگم وخانم رفت تا زنگ بزنه به خونتون تا تورو که به خیالش ازمدرسه بیرون رفتی رو پیدا کنه. "من داشتم ازعصبانیت می تر کیدم که آیدا گفت:"توقف بی جا ممنوع بیاین بریم طبقه ی بالا تا برکه کلاس سوم رو پیدا کنیم ."مادوتا انگار که سربازجان به کف باشیم وآیدا هم فرمانده باحرف آیداپشت سرش به راه افتادیم.مرضیه ماننددختر های 7یا8 ساله روی پله ها بالا وپایین می پریدوشعر تیتراژ سیندرلا رابه قول خودش زمزمه میکرد ولی ازاون زمزمه هایی که صداش گوش 3 نفر آدم را با فاصله ی 1 متری از یک دیگر آزار میدهدخوب اینم یه جور زمزمه ی دیگه.ناگهان آیدا با عصبانیت انگار که کسی رفته باشه رو اعصابش فریاد زد :"مرضیه بس کن دیگه من رو دیوونه کردی ناسلامتی دانش آموزسال اول راهنمایی هستی نه بچه ی کلاس اولی لطفا بس کن وگرنه اخلاقم یه جور دیگه میشه"مرضیه انگارحرف تو کتش نمی رفت که نمیرفت . درست همان موقعی که منتظر یک دعوای درست وحسابی بودم  آیدا که به عجیب بودن این جا پی برده بودگفت:"بچه هابه نظرتون این عجیب نیست که این جا مدرسه ست وهیچ خبری ازمعلم ومدیر و حتی دانش آموز ها نیست وصدایی هم به جز صدای جروبحث های مانمیاد !!!"با این حرف آیداحواس همگی ما جمع شد ودیگه فهمیده بودیم اگه کل مدرسه خالیه معنی نداره یک کلاس(کلاس سوم مدرسه ی ما)مشغول درس خواندن باشن .مرضیه که همه ی برگه ها دستش بود رو به آیدا کرد و گفت :"بگیر دیگه دستم شکست ناسلامتی او مدی کمکم کنی نا اینکه با ما بیا ی صاف صاف راه بری واز کلاس درس هم راحت باشی."آیدا با قیا فه ای خشمگین که انگا راضی نباشه برگه هارواز دست مرضیه گرفت کم مانده بود برگه ها رارو زمین بیندازد که ناگهان چند نور قرمز شبیه آژیر آتش روشن شد و1ثانیه طول نکشید که باز دوباره خاموش شد .همه ی ما ترسیدیم ویکدیگر رادر آغوش گرفیم .من گفتم :"بچه هابهتره آیتالکرسی رو بخونیم تایک کمم که شده آروم بشیم" همگی شروع کردیم به خواندن آیت الکرسی موقعی که همگی آیت الکرسی خواندیم آرامش لذت بخشی وجود همه ی مارا فرا گرفت ودیگر کمتر می ترسیدیم .

آیدا گفت:" باید بریم وکلاس سوم را پیدا کنیم یک بار یادتون نره ."دست هم دیگر را گرفتیم ووارد سالن سمت راست شدیم همه ی تابلو های نشان دهنده ی پایه پاک شده بودند ومعلوم نمی شد که هر کلاس مربوط به تحصیل دانش آموزان چه پایه ای است.چاره ای نداشتیم جز اینکه به طبقه ی پایین برویم واز روی تابلوی اعلانات محل کلاس سوم  راپیدا کنیم .پس به سوی پله ها رفتیم چون نقشه ی کلاس ها روی تابلوی اعلانات  طبقه ی پایین بود .ولی به جای پله های طبقه ی پایین پله هایی به سمت طبقه ی سومی بود که اصلا وجود نداشت یا پشت بام واثری از پله های طبقه ی پایین نبود.مرضیه گفت :"غیر ممکن است همین الآن پله ها به سمت پایین بود.چهطور شد؟"وقتی مرضیه این حرف رازد همگی خیالات وخیالبافی های خود شدیم:". نکند که ...... ."که ناگهان آیدا گفت:"بچه ها بس کنید دیگه 4 تاصلوات تودلتون بفرستید ویه حمد بخوانین خدا یاور همهاست و هیچ کس رو تنها نمیذاره."وقتی آیدا این حرف رو زد انگار که خداهمین کنار ما باشه واز ما محافظت کنه همگی به طور ناخوداگاه کمی آرام ترشدیم .همگی پس ازفکرکردن به یک نتیجه ی مشترک رسیدیم بایدازپله ها بالابرویم وچاره ی دیگری جزاین نداریم.سپس دست یکدیگررا گرفتیم واز پله ها بالارفتیم . درپله های آخرکه به خوبی طبقه ی دیگردیده می شدمرضیه بالحنی که انگار مدت ها دنبال چیزی باشد وتازه آن رابیابد گفت :"مریم ،آیدا نگاه کنید اونجاست کلاس سوم."من وآیدااز شنیدن حرف مرضیه تعجب کردیم ولی وقتی که به طبقه ی سومی که در مدرسه ی دو طبقه بودرسیدیم آن کلاس را به خوبی دیدیم .همینکه چشممان به نوشته افتاد باشتاب به سوی کلاس دویدیم.صدای هیاهوی بچه ها هم می آمدولی وقتی دراتاق را بازکردیم هیچ چیزجز کتاب های باز ،کیف ها،میزو نیمکت ها ی خاک گرفته ندیدیم.انگار که ده سال بود که کسی درآن کلاس درس نمی خواندو هنگامی که کسانی هم درس میخواندند آنها را با زوراز کلاس بیرون کرده یااینکه  وسایل خود را جا گذاشته اند.  مرضیه گفت :"بچه ها آخرچه کسی وسایلش رادر کلاس جا میگذارد این فکراشتباه است لابد کسی آن هارا با زور به بیرون برده ویک بلایی سرشون آورده!!"آیداگفت :"مرضیه،مریم اون صدامال چی بود این جاکه کسی نیست ؟؟"ما نتوانستیم جوابی برای سوال کاملا منطقی آیدا بیاوریم .این اولین سوال منطقی آیدا بود که من ومرضیه ازش تا بحال شنیده بودیم .من کمی به اطراف نگاه کردم با کمی دقت متوجه  یک ضبط صوت قدیمی شدم وآنرا به بچه ها نشان دادم وقتی کلیدروشن آن را زدیم ابتاصدای هیاهوی بچه های مدرسه انگار که از ترس فریاد میکشند وبعد صدای یکی از بچه ها ی مدرسه که کمک میخواست .حرف مرضیه درباره ی زورکی بردن بچه ها ی مدرسه درست بود. همگی هاج وواج مانده بودیم که باید چه کارکنیم وازاین چیزا.تا اینکه آیدا گفت :"بچه ها فکر کنم کسی این جاست چون ضبط صوت خود به خود روشن نمیشه والکی صدای چکمه ی پاشنه شنیده نمی شه اونم از نوع متحرک ."من گفتم :"حرف اولت درباره ی ضبط صوت درست ولی صدای پا نمی آید ."آیدا گفت :" صدا می آیدولی اگرخوب گوش کنید."آیداگوش های خیلی تیزی داشت ولی خیلی سربه هوابود.بعد از حرف آیداهمگی ساکت شدیم وخوب گوش دادیم. بله حرف آیدا کاملا درست بود.مرضیه باصدایی که معلوم بودتعجب کرده است گفت :"حالاچیکار کنیم من که حسابی گیج شدم."من گفتم:" بچه ها بهتره غافل گیرش کنیم وبگیریمش."آیداگفت:"راست میگه مریم از صدای چکمه های پاشنه بلندش معلوم که زنه چون مردا چکمه ی پاشنه بلند نمی پوشن ."مرضیه باصدایی که انگاردلش با ما نیست گفت :"باشه حرفت درسته اما ... ."قبل از این که بتواندحرفش را تمام کند .صدای کفش داشت هرلحظه به مانزدیک ترمی شدآیدا با صدایی خیلی آرام ولی رئیسی گفت :"چراسیخ شدین برین سرجاهاتون مرضیه سمت راست در،مریم ...."همگی سرجاهامون رفتیم وبا یک حمله ی عالی موفق به گرفتن آن فردشدیم .همه ی حرف های آیدادرباره ی آن فرد درست بود آن فرد دختری بود تغریبا دانش آموز بالباس های سیاه وچکمه های پاشنه بلند.ابتدا میخواست خودش راقدرتمند جلوه بدهدوازدست مافرارکندوفکرمیکرد مایک مشت بچه ی بی عرضه هستیم.ولی ماچنان اوراسرجایش نشاندیم که آرام شد. مانند انسان ها بودولی کمی به روح هاشبیه بود.وقتی آرام شد وبا ما کم کم کنارآمد آیدا ازاو پرسید:"تو کی هستی ؟"آن فرد پاسخ داد:"من هلن خوشروهستم سال سوم دبیرستان همین جا ودرهمین کلاس بودم.در روزی مثل همین روزدریازده پیش ،موجوداتی که نیم تنه ی بالایی بدن شان شبیه انسان ونیم تنه ی پایینی بدن شان شبیه اسب بودبه مدرسه ی ماحمله کردند که حتمادرفیلم هابه اسم جن دیده اید .قبلااین ساختمان که داخلش هستیدسه طبقه بود.کلاس من وچندین دوست دیگرم اینجا بود .آن موجودات وقتی مدرسه رامورد حمله قراردادند بیشتر ازدوطبقه ی دیگر این طبقه را مورد حمله قرارداد وموقعی که نزدیک بود این طبقه را خراب کنند.از مقامات بالا آمدندوبارئیس آن موجودات صحبت کردندوبه این نتیجه رسیدند که این طبقه غیب شود وهر ده سال و ده ماه وده هفته وده روز و ده ساعت وده دقیقه وده ثانیه  بعد دوباره راه های ورود به این طبقه باز شود وهرکسی که دوست دارد می تواند برود داخل آن ولی اگردرموعد مناسب از آنجا خارج نشودمثل من نیمه روح وانسان میشودونمی تواند ازاین جابیرون بیاید.من خودم موقعی که همه ی بچه های مدرسه را جن هابه اسارت درآورده بودندمن تنها کسی بودم که انسان بودم وبرای اینکه به اسارت در نیایم این جا ماندم وزندانی شدم. البته این جزئی از وظیفه ی من بودموقعی که ازمقام های بالابرای شرط گزاری آمده بودند.رئیس جمهوربه من گفت اینجابمانم وکسانی را که پس ازمدت معین به اینجا می آیند رابترسانم تا برای همیشه مثل من نشوند.ولی تبصره ای برای این قانون یا شرط بین انسان ها وجن ها وجود داردآن هم اینست که هرکس یا کسانی که بتوانندهمه ی اسیرهای این جنگ راآزاد کنندهمه به صورت انسان درمی آیند حتی اگر سن حقیقی آنها هزارسال باشدبه همان شکلی که از همان اول اسیرشده اند بازمی گردند  ودیگرهیچ جنی به کشورآنها حمله نمی کند."منو دوستانم وقتی کمی فکرکردیم گفتیم :"باشد ما همه ی اسیرهای این جنگ را آزاد می کنیم."هلن می خواست با اما ونه آوردن مارابسنجدکه واقعا ازته دل می خواهیم کنیم یا نه .ووقتی دید کار ما از ته دل است . مکان جن هارابه ما نشان دادومابایک حمله ی عالی جن ها راشکست دادیم ولی موقع فرار هلن برای دفاع از ما عقب ماند وتغریباجا ماندوهمان نیمه روح ونیمه انسان تنها شد.وزیر ودیگر کسان بزرگ حکومت ازاین ما جرا باخبرشده بودند      (همان موضوع رفتن مابه داخل طبقه ی مخفی .)تنها چاره را در این دیدند که مدرسه را منفجرکنند تا دیگر پله وطبقه ای برای نابودی انسان ها وجود نداشته باشد.برای همین موقع خروج مااز مدرسه البته بدون هلن  مدرسه منفجر شدبه طوری که به جزیک مشت خاک چیزی ازآن نمانده بود.موقعی که بیرون آمدیم همه مارا دوست داشتند وبا انگشت نشان مان می دادند.ما هم درخوشحالی غرق بودیم ولی ازاین خوشحالی سریع خسته شدیم وبه یاد هلن افتادیم همان طور که داشت کم کم اشک ازچشمان مان می چکید. ناگهان  کسی ازلای آن همه دودبالباس سیاه بیرون آمد کمی دقیق ترکه نگاه کردیم  متوجه شدیم که او هلن استوار است. دیدن اوبسیارخوشحال شدیم  همه ی دانش آموزان آن مدرسه نیز که اسیر شده بودند به آغوش خانواده ی خودباز گشتند. حالاتازه دلیل اینکه هیچ کسی درمدرسه نبودرا فهمیدیم مدیر مدرسه که ازاین موضوع با خبربوده دانش آموزان را قبل ازموعد مقرر به اردو برده  ومدرسه ی ماهم چون از این موضوع اطلاع نداشته اند مارا به دبیرستان فرستادند از آنروز به بعد من ومرضیه وآیدا دانش آمورزان ممتاز کلاس بودیم وآیدا به خاطر سوال بی موردش ازمرضیه که موجب شد خانم معلم نسبت به من بد بین شودبه مرغ بی محل* معروف شد.(*چون دختر است .)

 

این داستان رو وقتی کلاس اول راهنمایی بودم نوشتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد